دست خود را در دست کس دیگر گذاشتن هنگام ملاقات، مصافحه، کنایه از بیعت کردن، پیمان بستن، کنایه از به دست آمدن، حاصل شدن، کنایه از روی دادن، کنایه از میسر شدن
دست خود را در دست کس دیگر گذاشتن هنگام ملاقات، مصافحه، کنایه از بیعت کردن، پیمان بستن، کنایه از به دست آمدن، حاصل شدن، کنایه از روی دادن، کنایه از میسر شدن
مصافحه کردن. تصافح. به رسم مغربیان تصافح کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دست خود را در دست دیگری گذاشتن و فشردن به علامت سلام و دوستی: انوری را خدایگان جهان پیش خود خواند و دست داد و نشست. انوری. چون بسی ابلیس آدم رو که هست پس بهر دستی نشاید داد دست. مولوی. چون برمک پیش سلیمان [بن عبدالملک] آمد او را دست داد از رنج راه بپرسید و بسیار نیکوئی گفت. (تاریخ برامکه)، صاحب آنندراج گوید: بعضی از بزرگان چون میخواهند که تفرجی بکنند یا راهی بروندکسی را که مقرب بلکه همسر خویش می دانند دست بر دستش گذاشته راه میروند یا آنکه دست خود را به دست او داده که تو دستگیر من شو و شرم دست گرفتن نگهدار. - دست بامن ده، این کلام در هنگام طرب و خوشی استعمال کنند و اغلب که مضمون هندی است. (آنندراج) : ای که کردی آینه بروی حجاب دست با من ده که گشتی کامیاب. ؟ (از آنندراج). - دست بهم دادن، متحد شدن: پیری و فقر و درد سر و قرض و درد پای امروزه داده اند بهم هر چهار دست. سلمان ساوجی. ، دست در اختیار دیگری نهادن. کنایه از پیش طبیب رفتن و درخواست معاینه کردن: طبیب ارچند گیرد نبض پیوست به بیماری به دیگر کس دهد دست. نظامی. ، دست در دست یکدیگر نهادن دو تن به نشانۀ بیعت و پیمان و قبول و عهد بیعت کردن. (برهان). بیعت کردن. (غیاث) (انجمن آرا). کنایه از عهد و پیمان بستن و بیعت کردن. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). رضا دادن به کاری یا پیروی از کسی: دستهای راست دادند دست دادنی از روی رضا و رغبت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). - دست به بیع دادن، خرید و فروش کردن. رجوع به این ترکیب ذیل دست شود. - دست به بیعت دادن، مرید شدن. رجوع به این ترکیب ذیل دست شود. - دست به پیمان دادن، بیعت کردن: با هیچ دوست دست به پیمان نمی دهی کار شکستگان را سامان نمیدهی. خاقانی. رجوع به این ترکیب ذیل دست شود. - دست به دلال دادن، درصدد بیع و شرا بودن. رجوع به این ترکیب ذیل دست شود. - کسی را دست دادن، مجازاً عزّت و احترام یافتن: شد سر شیران عالم جمله پست چون سگ اصحاب را دادند دست. مولوی. ، دست در دست هم نهادن به نشانۀ عهد و پیمان و بیعت و قبول رضا: ملکزاده با او بهم داد دست به پذرفتگاری بر آن عهد بست. نظامی. سکندر بدان خواسته عهد بست به پیمان درخواسته داد دست. نظامی. سر مرا با تیره بختان دست الفت داده است هرکه دارد چشم بیماری پرستاریم ما. خالص. ، رام و مطیع گشتن: اسب دنیا دست ندهد مر ترا تا ز دین و راستی ننهیش زین. ناصرخسرو. آن مدعی که دست ندادی به بندگی این بار در کمند تو افتاد و رام شد. سعدی. ، تسلیم شدن: ملک هندوستان... قاصدان فرستاد به حصنهای افراد در قلعه های اوتاد و فرمود که عصیان نمایند و به هیچ حال دست ندهند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 158). هزار حیله فزون کرد و آب دست نداد در آن حدیث فروماند عاجز و حیران. فرخی. ، تسلیم شدن زن به شوی. تن دردادن. تسلیم شدن زن به شوی خود بار نخست. تسلیم شدن زن دوشیزه به شوی: دست دادن یا دست ندادن عروس به داماد، تسلیم او شدن یا نشدن. دست ندادن زن به مردی، تسلیم او نشدن. تن خود به او ندادن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گفتند ما بر تو عاشقیم دست بما ده. (اسکندرنامه نسخۀسعید نفیسی)، حاصل شدن و به فعل آمدن. (برهان). میسر شدن. (غیاث). میسر و حاصل شدن. (انجمن آرا). حاصل گشتن. (از شرفنامۀ منیری). کنایه ازحاصل شدن. (آنندراج). کنایه از حاصل شدن و به فعل آمدن عموماً و وصال محبوب خصوصاً. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). حاصل شدن و به فعل آمدن و صادر شدن. (ناظم الاطباء). هر چیز که اجتماعش در آن امر لازم بود. (از برهان). هر چیز که اجتماعش لازم بود چنانکه گویند ملاقاتی دست داد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). فرا چنگ آمدن. امکان. (تاج المصادربیقی) (دهار) (منتهی الارب) .تمکین. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). ممکن. (دهار). امکان یافتن. ممکن شدن. میسر شدن. میسور شدن. توفیق. تیسر: او را زیارت بیت اﷲ دست داد. او را درک خدمت فلان پیر دست داد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آنچه بر ایشان [مورخین عصر محمود] بود کردند و آنچه مرا دست داد بمقدار دانش خویش نیز کردم. (تاریخ بیهقی). او را سوگند داده آمده است که آنچه رود پوشیده انها کند چنان کش دست دهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324). بی زحمت قلاوز خار ایدون کی دست میدهد گل گلزارش. ناصرخسرو. گر دست دهد ز مغز گندم نانی وز می دو منی ز گوسفندی رانی. خیام. از مبارکی دیدار او سلطان را بسیار کارها و فتحهای بزرگ دست داد. (نوروزنامه). دوام فواید آن هرچه پاینده تر دست دهد. (کلیله و دمنه). آنچه به رای و حیلت توان کرد بزورو قوت دست ندهد. (کلیله و دمنه). کسب از جائی که همت بتوفیق آسمانی آراسته باشد آسان دست دهد. (کلیله ودمنه). در کتب طب هم اشارتی دیده نیامد که بدان استدلالی دست دادی. (کلیله و دمنه). براین جمله وصفی دست داد. (کلیله و دمنه). آداب مخلوق پرستی او را [ایازرا] عظیم دست داده بوده است. (چهار مقاله ص 55). وآن عمر چو جان عزیزم از سی بگذشت اکنون چه خوشی وگر خوشی دست دهد. انوری. دست ظفر به غنیمت رساند که چنین فرصتی در مدتی دست ندهد. (سندبادنامه ص 218). این معضل ترا چگونه دست دهد و این مشکل بکدام شکل روی نماید. (سندبادنامه ص 70). که گر دستم دهد کآرم بدستش میان جان کنم جای نشستش. نظامی. گفت خرگوش الامان عذریم هست گر دهد عذر خداوندیت دست. مولوی. اسم هر چیزی چنان کآن چیز هست تا بپایان جان او را داده دست. مولوی. زآن رسولی کش حقایق داد دست کاد فقر أن یکون کفر آمده ست. مولوی. باش تا دست دهد دولت ایام وصال بوی پیراهنش از مصر بکنعان آید. سعدی. مرا تحمل باری چگونه دست دهد که آسمان و زمین برنتافتند و جبال. سعدی. درم چه باشد و دینار و دین و دنیی و سر چو دوست دست دهد هرچه هست هیچ انگار. سعدی. قرار یک نفسم بی تو دست می ندهد هم احتمال جفا به که صبر بر هجران. سعدی. سعدیا هر دمت که دست دهد در سر زلف دلبری آویز. سعدی. شب قدری بود که دست دهد عارفان را سماع روحانی. سعدی. گر دست دهد که آستینش گیرم ورنه بروم بر آستانش میرم. سعدی. دریغا گردن طاعت نهادن گرش همراه بودی دست دادن. سعدی. گر دست دهد هزار جانم در پای مبارکت فشانم. سعدی. اسیر بند بلا را چه جای سرزنش است گرت معاونتی دست میدهد دریاب. سعدی. گر دست دهد دولت آنم که سر خویش در پای سمند تو کنم نعل بهائی. سعدی. چو دستت دهد مغز دشمن برآر که فرصت فروشوید از دل غبار. سعدی. اگر دستم دهد روزی که انصاف از تو بستانم قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم. سعدی. دستم نداد قوت رفتن به پیش یار چندی بپای رفتم و چندی بسر شدم. سعدی. برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ چون دست میدهد نفسی نوبت فراغ. سعدی. همان لحظه کاین خاطرش دست داد غم از خاطرش رخت یکسو نهاد. سعدی. روز روشن دست دادی در شب تاریک هجر گر سحرگه روی همچون آفتابت دیدمی. سعدی. صحبت ایشان در وی سرایت کرد و جمعیت خاطرش دست داد. (گلستان سعدی). بقدر امکان آنچه دست داد قانون نوشتند. (تاریخ غازانی ص 258). غایت آرزو چو دست نداد پشت پائی زدیم و وارستیم. ابن یمین. نبود مهتری چو دست دهد روز تا شب شراب نوشیدن. ابن یمین (از یادداشت مرحوم دهخدا). گر دست دهد خاک کف پای نگارم بر لوح بصر خط غباری بنگارم. حافظ. کی دهد دست این غرض یارب که همدستان شوند خاطر مجموع ما، زلف پریشان شما. حافظ. تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش که دست دادش و یاری ناتوانی داد. حافظ. گربدانم که وصال تو بدین دست دهد دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم. حافظ. چون ایشان را حادثه و واقعه ای افتاده و معزولی دست داده از هر گوشه ای دشمنی دیگر برفع و دفع او برخاسته. (تاریخ قم ص 6). هیچ وزیری و امیری و سلطانی و ملکی را این توفیق دست نداده. (تاریخ قم ص 6). رندی است که اسباب وی آسان ندهد دست سرمایۀ تزویر عصائی و ردائی. صائب. تا چند نهد روی برو آن کف پا را می ریزد اگر دست دهد خون حنا را. صائب. گر به تیغش اجل دهد دستی کیسه ای پر کنم ز سود و زیان. ظهوری. او نخواهد که به ارباب جنون دست دهد ما در اندیشۀ وصلیم که چون دست دهد. مولانا لسانی (از انجمن آرا). معکود، دست دهنده. (منتهی الارب). ممکن، دست دهنده. (دهار)، اتفاق افتادن و سر زدن و روی دادن. (ناظم الاطباء). عارض شدن. حادث شدن. پیدا شدن. افتادن. روی دادن. آمدن، چنانکه رقت و گریه و امثال آن: غشی او را دست داد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : نیمشب بیدار شدم... غم و ضجرتی سخت بزرگ بر من دست داد. (تاریخ بیهقی)، پیش آوردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : باید که آنجا حاضر باشی تا روزگار چه دست دهد. (چهارمقاله)، یاری و معاونت کردن. (ناظم الاطباء). مساعفه. (از منتهی الارب)، نوازش کردن. (ناظم الاطباء)، کنایه از غلبه و تسلط، از عالم حکم دادن. (آنندراج). چیره کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : تو دادی مرا دست بر جادوان سر بخت پیرم تو کردی جوان. فردوسی. خراسان در سر این سوری شده است باری به غزنین دستش مده. (تاریخ بیهقی ص 661). از او تا نپردازی اندر شکست سپه را مده سوی تاراج دست. اسدی. بدکنش را بسخن دست مده بر بد که بتو بازشود سرزنش از کارش. ناصرخسرو. یا الهی اگر دین من حق است مرا بر او مظفر گردان و اگر دین او حق است او را بر من دست ده. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). پایۀ گاه دشمنان بشکست بر جهان داد دوستان را دست. نظامی. بگردان ز نادیدنی دیده ام مده دست بر ناپسندیده ام. سعدی. ، پیروی کردن. (ناظم الاطباء)، دررسیدن. فرارسیدن: پیاپی بدنبال صیدی براند شبش دست داد از حشم بازماند. سعدی. ، مضبوط گشتن. (برهان) (ناظم الاطباء). مضبوط و رام شدن. (از شرفنامۀ منیری) (از انجمن آرا). رام شدن انسان و حیوان. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)، آرام گردیدن. (برهان) (ناظم الاطباء)، دست و مسند تعیین کردن. کرسی معلوم کردن. صندلی نشان دادن. مسند برای نشستن نشان دادن. جا تعیین کردن برای جلوس. (یادداشت مرحوم دهخدا) : شه از مهربانی بدو داد دست به تعظیم پیشش به زانو نشست. ؟ (از آنندراج). ، دست کشیدن. با دست اشاره کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چون درآمد [فرخی] خدمت کرد امیر [ابوالمظفر چغانی] دست داد و جای نیکو نامزد کرد و بپرسید و بنواختش و به عاطفت خویش امیدوارش گردانید. (چهارمقالۀ نظامی عروضی ص 63)
مصافحه کردن. تصافح. به رسم مغربیان تصافح کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دست خود را در دست دیگری گذاشتن و فشردن به علامت سلام و دوستی: انوری را خدایگان جهان پیش خود خواند و دست داد و نشست. انوری. چون بسی ابلیس آدم رو که هست پس بهر دستی نشاید داد دست. مولوی. چون برمک پیش سلیمان [بن عبدالملک] آمد او را دست داد از رنج راه بپرسید و بسیار نیکوئی گفت. (تاریخ برامکه)، صاحب آنندراج گوید: بعضی از بزرگان چون میخواهند که تفرجی بکنند یا راهی بروندکسی را که مقرب بلکه همسر خویش می دانند دست بر دستش گذاشته راه میروند یا آنکه دست خود را به دست او داده که تو دستگیر من شو و شرم دست گرفتن نگهدار. - دست بامن ده، این کلام در هنگام طرب و خوشی استعمال کنند و اغلب که مضمون هندی است. (آنندراج) : ای که کردی آینه بروی حجاب دست با من ده که گشتی کامیاب. ؟ (از آنندراج). - دست بهم دادن، متحد شدن: پیری و فقر و درد سر و قرض و درد پای امروزه داده اند بهم هر چهار دست. سلمان ساوجی. ، دست در اختیار دیگری نهادن. کنایه از پیش طبیب رفتن و درخواست معاینه کردن: طبیب ارچند گیرد نبض پیوست به بیماری به دیگر کس دهد دست. نظامی. ، دست در دست یکدیگر نهادن دو تن به نشانۀ بیعت و پیمان و قبول و عهد بیعت کردن. (برهان). بیعت کردن. (غیاث) (انجمن آرا). کنایه از عهد و پیمان بستن و بیعت کردن. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). رضا دادن به کاری یا پیروی از کسی: دستهای راست دادند دست دادنی از روی رضا و رغبت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). - دست به بیع دادن، خرید و فروش کردن. رجوع به این ترکیب ذیل دست شود. - دست به بیعت دادن، مرید شدن. رجوع به این ترکیب ذیل دست شود. - دست به پیمان دادن، بیعت کردن: با هیچ دوست دست به پیمان نمی دهی کار شکستگان را سامان نمیدهی. خاقانی. رجوع به این ترکیب ذیل دست شود. - دست به دلال دادن، درصدد بیع و شرا بودن. رجوع به این ترکیب ذیل دست شود. - کسی را دست دادن، مجازاً عزّت و احترام یافتن: شد سر شیران عالم جمله پست چون سگ اصحاب را دادند دست. مولوی. ، دست در دست هم نهادن به نشانۀ عهد و پیمان و بیعت و قبول رضا: ملکزاده با او بهم داد دست به پذرفتگاری بر آن عهد بست. نظامی. سکندر بدان خواسته عهد بست به پیمان درخواسته داد دست. نظامی. سر مرا با تیره بختان دست الفت داده است هرکه دارد چشم بیماری پرستاریم ما. خالص. ، رام و مطیع گشتن: اسب دنیا دست ندهد مر ترا تا ز دین و راستی ننهیش زین. ناصرخسرو. آن مدعی که دست ندادی به بندگی این بار در کمند تو افتاد و رام شد. سعدی. ، تسلیم شدن: ملک هندوستان... قاصدان فرستاد به حصنهای افراد در قلعه های اوتاد و فرمود که عصیان نمایند و به هیچ حال دست ندهند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 158). هزار حیله فزون کرد و آب دست نداد در آن حدیث فروماند عاجز و حیران. فرخی. ، تسلیم شدن زن به شوی. تن دردادن. تسلیم شدن زن به شوی خود بار نخست. تسلیم شدن زن دوشیزه به شوی: دست دادن یا دست ندادن عروس به داماد، تسلیم او شدن یا نشدن. دست ندادن زن به مردی، تسلیم او نشدن. تن خود به او ندادن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گفتند ما بر تو عاشقیم دست بما ده. (اسکندرنامه نسخۀسعید نفیسی)، حاصل شدن و به فعل آمدن. (برهان). میسر شدن. (غیاث). میسر و حاصل شدن. (انجمن آرا). حاصل گشتن. (از شرفنامۀ منیری). کنایه ازحاصل شدن. (آنندراج). کنایه از حاصل شدن و به فعل آمدن عموماً و وصال محبوب خصوصاً. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). حاصل شدن و به فعل آمدن و صادر شدن. (ناظم الاطباء). هر چیز که اجتماعش در آن امر لازم بود. (از برهان). هر چیز که اجتماعش لازم بود چنانکه گویند ملاقاتی دست داد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). فرا چنگ آمدن. امکان. (تاج المصادربیقی) (دهار) (منتهی الارب) .تمکین. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). ممکن. (دهار). امکان یافتن. ممکن شدن. میسر شدن. میسور شدن. توفیق. تیسر: او را زیارت بیت اﷲ دست داد. او را درک خدمت فلان پیر دست داد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آنچه بر ایشان [مورخین عصر محمود] بود کردند و آنچه مرا دست داد بمقدار دانش خویش نیز کردم. (تاریخ بیهقی). او را سوگند داده آمده است که آنچه رود پوشیده انها کند چنان کش دست دهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324). بی زحمت قلاوزِ خار ایدون کی دست میدهد گل گلزارش. ناصرخسرو. گر دست دهد ز مغز گندم نانی وز می دو منی ز گوسفندی رانی. خیام. از مبارکی دیدار او سلطان را بسیار کارها و فتحهای بزرگ دست داد. (نوروزنامه). دوام فواید آن هرچه پاینده تر دست دهد. (کلیله و دمنه). آنچه به رای و حیلت توان کرد بزورو قوت دست ندهد. (کلیله و دمنه). کسب از جائی که همت بتوفیق آسمانی آراسته باشد آسان دست دهد. (کلیله ودمنه). در کتب طب هم اشارتی دیده نیامد که بدان استدلالی دست دادی. (کلیله و دمنه). براین جمله وصفی دست داد. (کلیله و دمنه). آداب مخلوق پرستی او را [ایازرا] عظیم دست داده بوده است. (چهار مقاله ص 55). وآن عمر چو جان عزیزم از سی بگذشت اکنون چه خوشی وگر خوشی دست دهد. انوری. دست ظفر به غنیمت رساند که چنین فرصتی در مدتی دست ندهد. (سندبادنامه ص 218). این معضل ترا چگونه دست دهد و این مشکل بکدام شکل روی نماید. (سندبادنامه ص 70). که گر دستم دهد کآرم بدستش میان جان کنم جای نشستش. نظامی. گفت خرگوش الامان عذریم هست گر دهد عذر خداوندیت دست. مولوی. اسم هر چیزی چنان کآن چیز هست تا بپایان جان او را داده دست. مولوی. زآن رسولی کش حقایق داد دست کاد فقر أن یکون کفر آمده ست. مولوی. باش تا دست دهد دولت ایام وصال بوی پیراهنش از مصر بکنعان آید. سعدی. مرا تحمل باری چگونه دست دهد که آسمان و زمین برنتافتند و جبال. سعدی. درم چه باشد و دینار و دین و دنیی و سر چو دوست دست دهد هرچه هست هیچ انگار. سعدی. قرار یک نفسم بی تو دست می ندهد هم احتمال جفا به که صبر بر هجران. سعدی. سعدیا هر دمت که دست دهد در سر زلف دلبری آویز. سعدی. شب قدری بود که دست دهد عارفان را سماع روحانی. سعدی. گر دست دهد که آستینش گیرم ورنه بروم بر آستانش میرم. سعدی. دریغا گردن طاعت نهادن گرش همراه بودی دست دادن. سعدی. گر دست دهد هزار جانم در پای مبارکت فشانم. سعدی. اسیر بند بلا را چه جای سرزنش است گرت معاونتی دست میدهد دریاب. سعدی. گر دست دهد دولت آنم که سر خویش در پای سمند تو کنم نعل بهائی. سعدی. چو دستت دهد مغز دشمن برآر که فرصت فروشوید از دل غبار. سعدی. اگر دستم دهد روزی که انصاف از تو بستانم قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم. سعدی. دستم نداد قوت رفتن به پیش یار چندی بپای رفتم و چندی بسر شدم. سعدی. برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ چون دست میدهد نفسی نوبت فراغ. سعدی. همان لحظه کاین خاطرش دست داد غم از خاطرش رخت یکسو نهاد. سعدی. روز روشن دست دادی در شب تاریک هجر گر سحرگه روی همچون آفتابت دیدمی. سعدی. صحبت ایشان در وی سرایت کرد و جمعیت خاطرش دست داد. (گلستان سعدی). بقدر امکان آنچه دست داد قانون نوشتند. (تاریخ غازانی ص 258). غایت آرزو چو دست نداد پشت پائی زدیم و وارستیم. ابن یمین. نبود مهتری چو دست دهد روز تا شب شراب نوشیدن. ابن یمین (از یادداشت مرحوم دهخدا). گر دست دهد خاک کف پای نگارم بر لوح بصر خط غباری بنگارم. حافظ. کی دهد دست این غرض یارب که همدستان شوند خاطر مجموع ما، زلف پریشان شما. حافظ. تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش که دست دادش و یاری ناتوانی داد. حافظ. گربدانم که وصال تو بدین دست دهد دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم. حافظ. چون ایشان را حادثه و واقعه ای افتاده و معزولی دست داده از هر گوشه ای دشمنی دیگر برفع و دفع او برخاسته. (تاریخ قم ص 6). هیچ وزیری و امیری و سلطانی و ملکی را این توفیق دست نداده. (تاریخ قم ص 6). رندی است که اسباب وی آسان ندهد دست سرمایۀ تزویر عصائی و ردائی. صائب. تا چند نهد روی برو آن کف پا را می ریزد اگر دست دهد خون حنا را. صائب. گر به تیغش اجل دهد دستی کیسه ای پر کنم ز سود و زیان. ظهوری. او نخواهد که به ارباب جنون دست دهد ما در اندیشۀ وصلیم که چون دست دهد. مولانا لسانی (از انجمن آرا). معکود، دست دهنده. (منتهی الارب). ممکن، دست دهنده. (دهار)، اتفاق افتادن و سر زدن و روی دادن. (ناظم الاطباء). عارض شدن. حادث شدن. پیدا شدن. افتادن. روی دادن. آمدن، چنانکه رقت و گریه و امثال آن: غشی او را دست داد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : نیمشب بیدار شدم... غم و ضجرتی سخت بزرگ بر من دست داد. (تاریخ بیهقی)، پیش آوردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : باید که آنجا حاضر باشی تا روزگار چه دست دهد. (چهارمقاله)، یاری و معاونت کردن. (ناظم الاطباء). مساعفه. (از منتهی الارب)، نوازش کردن. (ناظم الاطباء)، کنایه از غلبه و تسلط، از عالم حکم دادن. (آنندراج). چیره کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : تو دادی مرا دست بر جادوان سر بخت پیرم تو کردی جوان. فردوسی. خراسان در سر این سوری شده است باری به غزنین دستش مده. (تاریخ بیهقی ص 661). از او تا نپردازی اندر شکست سپه را مده سوی تاراج دست. اسدی. بدکنش را بسخن دست مده بر بد که بتو بازشود سرزنش از کارش. ناصرخسرو. یا الهی اگر دین من حق است مرا بر او مظفر گردان و اگر دین او حق است او را بر من دست ده. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). پایۀ گاه دشمنان بشکست بر جهان داد دوستان را دست. نظامی. بگردان ز نادیدنی دیده ام مده دست بر ناپسندیده ام. سعدی. ، پیروی کردن. (ناظم الاطباء)، دررسیدن. فرارسیدن: پیاپی بدنبال صیدی براند شبش دست داد از حشم بازماند. سعدی. ، مضبوط گشتن. (برهان) (ناظم الاطباء). مضبوط و رام شدن. (از شرفنامۀ منیری) (از انجمن آرا). رام شدن انسان و حیوان. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)، آرام گردیدن. (برهان) (ناظم الاطباء)، دست و مسند تعیین کردن. کرسی معلوم کردن. صندلی نشان دادن. مسند برای نشستن نشان دادن. جا تعیین کردن برای جلوس. (یادداشت مرحوم دهخدا) : شه از مهربانی بدو داد دست به تعظیم پیشش به زانو نشست. ؟ (از آنندراج). ، دست کشیدن. با دست اشاره کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چون درآمد [فرخی] خدمت کرد امیر [ابوالمظفر چغانی] دست داد و جای نیکو نامزد کرد و بپرسید و بنواختش و به عاطفت خویش امیدوارش گردانید. (چهارمقالۀ نظامی عروضی ص 63)
حالت جدائی گرفتن قشر از مغز و آن علامت رسیدن برخی دانه هاست، جدائی پذیرفتن قشر برخی دانه ها گاه تر نهادن و خیس کردن، حالتی پوست بدن را از بیماری خاص، اظهار ته دلی کردن و مافی الضمیر گفتن. (برهان)
حالت جدائی گرفتن قشر از مغز و آن علامت رسیدن برخی دانه هاست، جدائی پذیرفتن قشر برخی دانه ها گاه تر نهادن و خیس کردن، حالتی پوست بدن را از بیماری خاص، اظهار ته دلی کردن و مافی الضمیر گفتن. (برهان)
یا پشت بدادن، اتکاء. تکیه کردن. استناد کردن، روگردانیدن. روی برگردانیدن. روگردان شدن. (برهان قاطع). اکساء، پشت دادن. کصم کصوماً، پشت دادن و برگردیدن بجائی که آمده بود. ادبار، پشت دادن و سپس رفتن. دبر، پشت دادن و سپس رفتن. (منتهی الارب) ، گریختن. فرار. رو به فرار نهادن. منهزم شدن. روی تافتن: و امیر بوری و امیر طاهر پشت بدادند و پیادگان را بدست ایشان بگذاشتند. (تاریخ سیستان ص 374). یکی از پادشاهان پیشین در رعایت مملکت سستی کردی و لشکر بسختی داشتی لاجرم دشمنی صعب روی نمود همه پشت بدادند. (گلستان). یارش از کشتی بدرآمد که پشتی کند همچنین درشتی دید و پشت بداد. (گلستان). دید عدو روی شه و پشت داد پشه توقف نکند پیش باد. عماد. ، زائل گشتن: خوابم ز خیال روی تو پشت بداد. - پشت دادن کاغذ، رنگ مرکب بر یک روی از روی دیگر پدید شدن. مرکب از یک روی کاغذ بدیگر روی نفوذ کردن. بیرون دادن کاغذ بد، رنگ مرکب را از پشت صفحه. سیاهی و مرکب را بجانب دیگر نشر دادن و آن عیبی است در کاغذ: این کاغذ پشت میدهد. ، آماده شدن مادینه پذیرفتن نرینه را. - پشت دادن (اسب و ستور) ، حاضر و رام بودن برای سواری. رامی و آرامی نمودن اسب گاه سوار شدن سوار را: اسب یکه شناس آن است که جز بصاحب یا رائض خود پشت ندهد. شموس، اسب که پشت ندهد. (مهذب الاسماء). ، بپایان رسیدن. تدهور، به آخر رسیدن شب و پشت دادن. سفرت الحرب، پشت دادن حرب. (منتهی الارب). - پس پشت دادن، گریختن: چون طوسیان تنگ دررسند من پذیره خواهم شد و یکزمان دست آویزی بکرده پس پشت داده وبهزیمت برگشته... (تاریخ بیهقی ص 435)
یا پشت بدادن، اتکاء. تکیه کردن. استناد کردن، روگردانیدن. روی برگردانیدن. روگردان شدن. (برهان قاطع). اکساء، پشت دادن. کصم کصوماً، پشت دادن و برگردیدن بجائی که آمده بود. ادبار، پشت دادن و سپس رفتن. دَبر، پشت دادن و سپس رفتن. (منتهی الارب) ، گریختن. فرار. رو به فرار نهادن. منهزم شدن. روی تافتن: و امیر بوری و امیر طاهر پشت بدادند و پیادگان را بدست ایشان بگذاشتند. (تاریخ سیستان ص 374). یکی از پادشاهان پیشین در رعایت مملکت سستی کردی و لشکر بسختی داشتی لاجرم دشمنی صعب روی نمود همه پشت بدادند. (گلستان). یارش از کشتی بدرآمد که پشتی کند همچنین درشتی دید و پشت بداد. (گلستان). دید عدو روی شه و پشت داد پشه توقف نکند پیش باد. عماد. ، زائل گشتن: خوابم ز خیال روی تو پشت بداد. - پشت دادن ِ کاغذ، رنگ مرکب بر یک روی از روی دیگر پدید شدن. مرکب از یک روی کاغذ بدیگر روی نفوذ کردن. بیرون دادن کاغذ بد، رنگ مرکب را از پشت صفحه. سیاهی و مرکب را بجانب دیگر نشر دادن و آن عیبی است در کاغذ: این کاغذ پشت میدهد. ، آماده شدن مادینه پذیرفتن نرینه را. - پشت دادن (اسب و ستور) ، حاضر و رام بودن برای سواری. رامی و آرامی نمودن اسب گاه ِ سوار شدن سوار را: اسب یکه شناس آن است که جز بصاحب یا رائض خود پشت ندهد. شموس، اسب که پشت ندهد. (مهذب الاسماء). ، بپایان رسیدن. تدهور، به آخر رسیدن شب و پشت دادن. سفرت الحرب، پشت دادن حرب. (منتهی الارب). - پس پشت دادن، گریختن: چون طوسیان تنگ دررسند من پذیره خواهم شد و یکزمان دست آویزی بکرده پس پشت داده وبهزیمت برگشته... (تاریخ بیهقی ص 435)
بازدادن چیزی را که از کسی گرفته باشند. رد کردن چیزی گرفته از کسی را به او. خریده را بفروشنده بازگردانیدن و بهای داده را ستدن. ردّ. باز او دادن. وادادن. (زوزنی). استرداد. (زوزنی) ، زهیدن. از برون سوی بیرون دادن به تراوش: این کوزه آب پس میدهد. این مشک نم پس میدهد، خواندن متعلم درس فراگرفته را نزد معلم تا معلم داند که او آموخته است. درس را روان کرده به استاد خواندن. مقابل پیش دادن
بازدادن چیزی را که از کسی گرفته باشند. رد کردن چیزی گرفته از کسی را به او. خریده را بفروشنده بازگردانیدن و بهای داده را ستدن. ردّ. باز او دادن. وادادن. (زوزنی). استرداد. (زوزنی) ، زهیدن. از برون سوی بیرون دادن به تراوش: این کوزه آب پس میدهد. این مشک نم پس میدهد، خواندن متعلم درس فراگرفته را نزد مُعلم تا معلم داند که او آموخته است. درس را روان کرده به استاد خواندن. مقابل پیش دادن
تکیه کردن استناد کردن اتکا، رو گردانیدن رو گردان شدن، گریختن فرار کردن روی تافتن منهزم شدن، ادبار، زایل گشتن، آماده شدن مادینه پذیرفتن نرینه را، بپایان رسیدن، یا پشت دادن اسب و ستور. حاضر و رام بودن برای سواری
تکیه کردن استناد کردن اتکا، رو گردانیدن رو گردان شدن، گریختن فرار کردن روی تافتن منهزم شدن، ادبار، زایل گشتن، آماده شدن مادینه پذیرفتن نرینه را، بپایان رسیدن، یا پشت دادن اسب و ستور. حاضر و رام بودن برای سواری